گوشه‌ای از دلم هنوز در دهات وطن مانده

عادله ادیم

255
گوشه‌ای از دلم هنوز در دهات وطن مانده
هر سال‌که فصل پرشور و با طراوت بهار فرا می‌رسد، باران خاطره‌ها قطره‌قطره از دیوارهای دلم شروع به چکیدن می‌کنند. خاطرات گوناگونی که از وطنم دارم به یادم می‌آیند، خاطرات سفر به روستاهایی که هنوز هم ذهنم پر از تصاویر زیبای آن‌هاست و گوش‌هایم لبریز از صداهای نوازش‌گر آبشاران و نوای پرنده‌های خوش‌خوان صحرایی.
زمانی که کودکی بیش نبودم، تمام فصل خزان‌ و زمستان را انتظار می‌کشیدم تا بهار فرا رسد، پندک‌ها باز و درخت‌ها شگوفه‌باران شوند و راهی دهات شویم، ما اکثراً برای مهمانی نزد اقارب و دوستان عزیز خود به پروان، گلبهار، پنجشیر و گاهی هم نورستان می‌رفتیم.
بامداد روز به قصد سفر چند روزه حرکت می‌کردیم از کاریزمیر و چاریکار عبور کرده در میانهٔ راه توقف می‌کردیم، چاشت روز در کنار دریای خروشان جبل سراج، بولانی و دوغ صرف می‌کردیم پس از نان‌ چاشت و دَم‌راسی دوباره از باغ‌ها و چمن‌زارها گذر می‌کردیم. راه‌های باریک آنقدر زیبا بودن که اصلاً متوجه مسافت طولانی راه نمی‌شدیم.
تا وقت نماز شام به دهکدهٔ مقصود می‌رسیدیم و تا وسایل همراه خود را جابه‌جا می‌کردیم، هوا تاریک‌تر شده می‌رفت. در دهکده‌ها و روستاها برق نبود ولی در عوض آسمان پر از ستاره و دل‌های مردمان آنجا سرشار از نور مهربانی بود. من بی‌صبرانه منتظر طلوع خورشيد می‌ماندم.
در روستاها صبح آغاز دوبارهٔ زندگی بود. صدای آذان خروس‌ها و ترانه‌های شیرین پرندگان در سپيده‌دم آن‌چنان آرامشی به سرتاسر دهکده می‌بخشید و همه‌جا را سر شار از محبت و گرمی می‌کرد که خیال می‌کردیم هر کوچه فرياد عشق و زندگی را سر می‌دهد.
با صدای پرندگان و بوی دود هیزم تنور از خواب بیدار می‌شدم، مستقیم می‌رفتم لب تنور از انداختن هیزم به تنور لذت می‌بردم. از تنور پر آتش که شعله آن گاهی بالا می‌زد و از دیده‌های دود زدهٔ زنان روستایی مهر و عطوفت می‌بارید. خوردن صبحانه با نان گرم همراه با شیر و قیماق خانگی در لب تنور لذت دیگری داشت. ھوای پاک، باغ‌های پر از شگوفه و گل‌ھای پر از عطر با مردمان مھمان‌نواز و مھربانش فراموش ناشدنی‌ست.
قلب من ریشهٔ ناگسستنی با روستا دارد، من عاشق آب و هوا، طبیعت زیبا و زندگی سادهٔ مردم روستا هستم. عاشق همان خانه‌های کاه‌گِلی که پنجره آن به سمت باغی پر از درختان و بته‌های گل لاله و پطونی باز می‌شد. خانم‌های زیباروی در اولین صبح رسیدن ما با دسترخوان‌های خامک‌دوزی سفید و پر از نان تازه و کلچه‌های لذیذ برای خوش آمدید گفتن ما می‌آمدند. مهمان قریه مهمان همه مردم دِه بود، شادی و غم را باهم تقسیم می‌کردند، آدم‌ها با هم خیلی نزدیک بودند. دل‌مردمان روستایی مانند آب و هوای شان پاک و زلال بود من پس از صرف صبحانه، پیراهن چین‌چین گل‌دارخود را پوشیده، لبانم را با پوست چهار مغز رنگ می‌کردم و با کودکان همسن و سالم از حویلی بیرون می‌رفتم، دويدن و بازی کردن با کودکان دھکده در کوچه باغ‌ھایی که ھيچ کوچه‌اش با درِ بسته ختم نمی‌شد، برايم ماندگار و فراموش ناشدنی‌ست.
دره‌های سرسبز، باغ‌های پر از میوه، چراگاه گوسفندان، نواختن توله چوپان‌بچه، آرامش عجیبی داشت. کشتزارهای سبز گندم بوی باران و بوی زندگی می‌داد. نمی‌دانم چگونه این زیبایی‌ها را برای‌تان توصیف کنم آن‌همه خوبی‌ها را نه با عکس می‌توان نشان داد و نه در قالب جملات می‌توان بیان کرد. باید آن عظمت خداوند و حجم زیبایی‌ها را با احساس دل و جان خود لمس کرد، اگر در وطن صلح می‌بود بدون شک هر دهکدهٔ آن بهشت‌گونه است.
من نویسنده نیستم، گاهی دلم می‌خواهد از خاطرات خوش دوران کودکی‌ام واز مهر و محبت بزرگان یادآواری کنم.
مادر کهن‌سالی در یک حویلی کوچک دره سرسبز پروان تنها زندگی می‌کرد. شوهرش حیات نداشت، دخترش عروسی نموده به شهر رفته بود. صورت این مادر پیر جذاب و نورانی بود و نظر به سن و سالش چین و چروک نداشت. موهای جو – گندمی‌اش را با مهارت خاصی چوتی می‌نمود و آن‌ها را در زیر چادرش پنهان می کرد.
زن مهربان و دوستداشتنی بود، اتاق کوچک کاه‌گلی داشت که سقف آن چوبی بود. یک دایره و چند شاخه اسپندهای دسته‌شده را روی دیوار اتاق خود آویزان کرده بود. بالای طاقچه چند دانه گیلاس و بشقاب را با سلیقه خاصی چیده بود. پرده‌های گل‌دار به زیبایی اتاقش افزوده بود. در پشت سر پنجره‌اش یک زینهٔ چوبی قرار داشت که چند پته آن شکسته بود و او برای خشک کردن مرچ و میوه، روز چندین‌بار از همان زینهٔ لرزان به بام می‌رفت
در یک گوشه‌ی حویلی‌اش مرغانچه بود. صدای قُد قُد مرغ‌ها شنیده می‌شد. از گوشهٔ دیگر حویلی صدای بع بع گوسفندان می‌آمد، یک گاو داشت که همیش در طویله مصروف خوردن کاه بود. حویلی کوچکش با چند درخت چهارمغز، آلو، بادام و ‌تاک انگور مزین شده بود. دریاچه‌ی آب روان شفاف که از روبه‌روی حویلی‌اش به سمت باغ انگور جریان داشت، زیبایی حویلی کوچک را دو چندان کرده بود. در سمت ورودی حویلی یک اجاق آهنی و یک تنور کوچک بود که چَپَری کوچکی آن‌را سرپوش‌وار از اذیت آفتاب در امان نگه می‌داشت.
حویلی به‌شکل یک باغچهٔ کوچک بود؛ اما دروازه و دیوار نداشت. می‌گفت این دیوارها مرا از مردم ده جدا می‌سازد. از فروش تخم مرغ، بادام ‌و چارمغز زندگی خود را می‌گذراند، خودش هیزم جمع می‌کرد، چوب‌ها را می‌شکست و آن‌ها را به‌طور منظم ذخیره می‌نمود.
مادر کهن‌سال در آن خانه‌ی کاه‌گلی سمبول خوش‌بختی بود، زندگی ساده، بی‌آلایشانه اما خیلی شاد و بی‌درد سر داشت. دو دانه گربهٔ سفید و خاکستری نیز مونس تنهایی‌هایش بودند. هر وقتی‌که دلش تنگ می‌شد دایره می نواخت، آواز می‌خواند و گربه‌ها برایش می‌رقصیدند. من آن کلبه‌ی گِلی و آن زن کهن‌سال مهربان را خیلی دوست داشتم هر وقتی‌که آن‌طرف‌ها می‌رفتیم همراه مادرم به دیدنش می‌شتافتم. هیچ‌وقت یاد ما نمی‌رفت که هنگام رفتن بدان‌سو، چند متر تکه ‌و یک چادر برایش سوغاتی ببریم.
من بی‌بی جان خطابش می‌کردم، او هم از دیدن ما چنان خرسند می‌شد که گویی دختر خودش آمده باشد. جای نشستن ما را نمی‌یافت، گلیم سرخ رنگی را چندین‌بار تکان داده زیر سایه تاک انگور مجاور به دریاچه‌ی زیبا پهن می‌کرد و روی آن دوشک و بالشت می‌گذشت. شیر گاو را می‌دوشید، شیرچای تهیه می‌کرد و با مهربانی‌های زیاد ما را مهمان می‌کرد.
می پرسیدم: بی‌بی جان می‌توانم رقص پشکک‌هایته بیبنیم؟
می‌گفت: ها، قربان چشمان مقبول بچه‌ام شوم حال صدای شان می‌کنم برایت برقصند، بعد دایره را از روی دیوار بر می‌داشت، می‌نواخت و ‌می‌خواند. گربه‌ها خم و چم می‌رقصیدند، بچه‌های دهکده ‌جمع می‌شدند ما همه می‌خندیدیم و مادر پیر از قهقه‌ی خنده‌ی ما خوش‌حال می‌شد و مانند بچه‌ها از دل می‌خندید. بعد دست و آستین بر می‌زد، به اجاق آهنی هیزم می‌انداخت و برای ما پُله‌‌بریان می‌کرد بوی پله‌بریان و صدای گنجشکان آسمان در فضای حویلی می‌پیچید. او فرشته نبود مگر خیلی مهربان بود مثل یک فرشته برای همه مردم قریه یک مادر بود، قصه سرایی می‌کرد. از شیرین زبانی‌اش محبوب مردم ده شده بود، زندگی و آرامش را به مردم قریه آموزش می‌داد و می‌گفت:
خوش باشید، بخندید یک‌روز همه‌ی ما می‌میریم چه در قصر باشد و یا در یک کلبه‌ی گلی.
می‌گفت: از خدا شکرگزار باشید؛ اگر روزی خورشید از دهکده‌ی ما قهر کند و بر آن نتابد دیگر موجودی در دهکده‌ی ما زنده نخواهد ماند نه گیاه و نه حیوان.
می‌گفت: بساط عمر ‌و زندگی خود را در این دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پای‌مان را گم نکنیم و می‌گفت هیچ وقت اجازه ندهید کسی نشاط و شادمانی را از شما بگیرد.
من آخرین بار پنج سال قبل به همان روستا رفتم. دهکده خلوت و خاموش بود، حال و هوای دیرینه را نداشت، روستانشینان از اثر ناامنی‌ها دهکده را ترک کرده به شهر ‌و یا خارج از مرزها رفته قریه را بدست آفتاب و طبیعت سپرده بودند. دهکده رونق نداشت.
این‌بار قدم‌های مادرم نیز در کشتزارهای گندم همراهی‌ام نمی‌کرد و گوشه‌ی چادرش در دستم نبود. او برای همیش تنهایم گذاشته بود. با ترس و لرز همراه برادر و دخترم از میان همان باغ‌های انگور از کنار چشمه و زیر سایه‌ی درختان سپیدار گذشتم تا دم حویلی پیر زن رسیدم حویلی مادر پیر را درواز‌ه‌ی چوبی مستحکم و دیوارهای بلند احاطه کرده بود دیگر در آن کلبه‌ی گلی، از صدای قُد قُد مرغان و بع بع گوسفندان، بوی هیزم و شیرچای خبری نبود. باغچه از مهر خالی بود، مردم محله صرف دیگدان آهنی او را عقب دیوار به یادگار گذاشته بودند، اجاق نفس سرد می‌کشید. به یاد خاطراتش به اجاق خاموش هیزم انداخته روشنش کردیم تا خاکستر شدن آخرین شعله‌ی آتش لب دریاچه به جای مادر از دست رفته‌ام، نشستم گریستم و گریستم… .
با خودم گفتم آه! خدای من زندگی چه زود گذشت و چه زود می‌گذرد!
خوشا به حال کسی‌که از وی یک اجاق خاطرات با یک دنیا نیکی و نیک‌نامی به یادگار می‌ماند!
با درود و حرمت بی‌کران
عادله ادیم

 9-3-2021

طبیعت

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Comments are closed.