عشق واقعی پشت دیوارهای بلند -داستان کوتاه

نوشته‌ی عادله ادیم

208
روزی روزگاری در یکی از محله‌های آرام کابل، جایی‌که آفتاب داغ بر دیوارهای کاهگلی می‌تابید و صدای بازی کودکان در کوچه‌های باریک آن از بام تا شام می‌پیچید، ، زندگی به آرامش و سکون پیش می‌رفت ، در آن زمان ما در خیرخانه زندگی می‌کردیم. در همسایه‌گی ما مرد جوانی به نام خلیل، همراه با پدر و مادر پیرش زندگی می‌کرد. او اصالتاً بدخشانی بود، جوانی ساکت و زحمت‌کش بود و در شهر کابل کار می‌کرد.
چند کوچه پایین‌تر، نزدیک لیسه مریم یکی از فامیل‌های خلیل ،کاکا قدیر، مردی میان‌سال تک و تنها، روز گار خود را می گذراند . اما تنهایی او را سگی وفادارش به نام “جانی” پر کرده بود، سگی که کاکا قدیر می‌گفت: هدیه‌ای از یک دوست فاریابی‌اش است.
روزی کاکا قدیر بیمار شد و دیگر توان مراقبت از جانی را نداشت. او ناچار شد که سگ دوست‌داشتنی‌اش را به خلیل بسپارد. خلیل در کنج حویلی برای جانی خانه‌ای چوبی کوچکی ساخت و او را به خانه آورد.
خلیل که تازه صاحب سگی شده بود، نگهداری سگ را بلد نبود .صبح‌ها به سرکار می‌رفت و شب‌ها خسته بازمی‌گشت.
جانی که روزگاری آزادانه در پارک‌ها می‌دوید و با سگ‌های دیگر بازی می‌کرد؛ اکنون سگ بیچاره در خانه چوبی به اصطلاح، کوته قلفی شده بود و شب‌ها و روزهایش پشت دیوارهای بلند حویلی به تنهایی و دلتنگی می‌گذشت.
گاهی صدای ناله‌هایش در دل شب بلند می‌شد و گویی درد دلش را برای ماه و ستاره‌ها بازگو می‌کرد.
سکوت و آرامش همسایه‌ها را ناله‌های جانی بر هم زده بود، اما هیچ‌کس درد و اندوهش را نمی‌فهمید.
چند روزی گذشت و ناله‌هایش کم‌کم آرام شد. یک روز متوجه شدم که یک سگ ولگرد هر روز به پشت دیوار خلیل می‌آید. زیر سایه درخت سیب که مادر خلیل نهال آن را کاشته بود، می‌خوابید و من از لب بام او را نگاه می‌کردم.
این سگ ولگرد عجیب وغریب به نظر می‌رسید. گاهی دیوار را بو می‌کشید و گاهی با نگاهی پر حسرت به درب بسته حویلی چشم می‌دوخت. هر بار که درب حویلی باز می‌شد، سگ ولگرد با اشتیاق جلو می‌آمد، اما خلیل به بی‌اعتنایی او را دور می‌کرد و گاهی پدر خلیل که سگ‌ها را هیچ دوست نداشت، با یک لگد محکم به کمرش می‌زد و او را دور
می انداخت.
سگ بیچاره مدتی به جلو نانوایی سرکوچه پناه می‌برد و دوباره برمی‌گشت، سرش را روی خاک می‌گذاشت و از شنگ دیوار به در بسته چشم می‌دوخت و منتظر می ماند ، به نظر می‌رسید که چیزی گم کرده است. یا شاید… کسی را.……
دلم برایش می‌سوخت و با خود می‌گفتم : شاید این سگ ولگرد عاشق دیرینه جانی باشد. شاید روزهای طولانی در پارک با هم دویده و شب‌های سرد در کنار هم بودند. در هنگام غم و غصه هم‌دیگر را تسلی می‌دادند که امروز رد پای او را پالیده و بوی او را دنبال کرده تا اینجا آمده است. کنجکاوی‌ام مرا به سویش کشانید؛ یک روز با مقداری خوراکه و کمی آب به نزدش رفتم. وقتی دست نوازش بر سرش کشیدم، از گرد و غبار کوچه‌ها موهایش چسب‌ناک و چرک شده بود، جسم اش داغ و داغ بود، گویی از آتش عشق جانی می‌سوخت، چشمان آبی‌اش همچون آسمانی پس از طوفان، پر از رمز و راز بود و هزاران حرف نگفته در دل داشت که به زبان نمی‌توانست بگوید.
گردن‌بندی کهنه و کثیف به گردنش آویزان بود؛ شاید روزگاری صاحب و خانه‌ای داشته، اما حالا همه چیزش را برای عشق، پشت دیوار رها کرده بود. در گردن‌بندش چیزی نوشته نشده بود و نام “جانو” به ذهنم آمد. من این نام را به او دادم. این نام برای او برازنده بود، چراکه چشمانش مملو از عشق و وفاداری بود. جانو هر حرفی که می‌زدم، با گوش‌های تیز و بزرگش می‌شنید و گوش‌های خود را به نشانه فهمیدن می‌جنباند.
گفتم: “جانو! می‌دانی من دلتنگی تو را درک می‌کنم، دوست دارم کمک‌ات کنم”؛ اما نمی‌دانم چطور؟ با چشمان اندوهگین نگاهم می‌کرد. برایش گفتم: “جانو! اما تو باید بدانی‌که تنها نیستی، در کنارت هستم”.
درد و رنج کشیدن یک عاشق بی‌زبان برایم نا راحت کننده بود، به‌ویژه وقتی‌ کسی چوپ و یا سنگی به سمتش پرتاب می‌کرد، جانو سرش را پایین می‌انداخت، چشمانش پر از اندوه می‌شد، اما هیچ‌گاه از جای خود تکان نمی‌خورد.
گویی عشق، سپر او در برابر بی‌رحمی دنیا شده بود.
بدرفتاری انسان‌‌ها در برابر سگ مظلوم بر قلبم سنگینی می‌کرد. نمی‌توانستم حیوان بی‌پناه را در چنگال بی‌رحمی انسان‌ها ببینم.
تصمیم گرفتم به این سگ وفادار کمک کنم. یک روز وقتی خلیل طبق معمول به ماموریتش رفته بود، با بهانه‌ای همسایه‌بخشی با چند دانه بولانی تنوری به خانه‌شان نزد مادرش رفتم و در حویلی را نیمه‌باز گذاشتم، چند قدم به عقب رفتم، جانی متوجه دروازه شد مثل تیری از خانه‌ی چوبی‌اش بیرون پرید، به سمت در دوید. از آن سو، جانو که پشت در انتظار می‌کشید، با هیجان بلند شد و با پاهای لرزانش شتابان به طرف جانی آمد، همدیگر را در آغوش کشیدند نگاه‌هایشان پر از شور و دلتنگی بود.
دم‌های شان با شوقی بی‌پایان شروع به تکان خوردن کرد، لحظه‌ای بعد، هر دو در کنار هم به روی زمین نشستند .
جانی سرش را روی شانه‌ی جانو گذاشت، و جانو به‌آرامی سرش را به او تکیه داد.
جانی با زبان گرمش گوش‌ها و صورت خسته و زخمی جانو را نوازش می کرد .
زیر سایه‌ی درخت سیب، گویا تمام دنیا برای‌شان متوقف شده بود. صدای زمزمه باد در میان برگ‌ها، نوای عاشقانه‌ای برای این دو دلداده بود. اشک شوق از چشمان شان به زمین می‌ریخت من آن لحظات زیبا را از درز دروازه تماشا می‌کردم .چشمانم پر از آب شد، جلو اشک‌هایم را نتوانستم بگیرم. اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید.
از آن روز به بعد، من امیدی برای وصال این دو عاشق بی‌زبان شده بودم .هر بار که از خانه بیرون می‌شدم، جانو با چشمان مهربانش دنبالم می‌کرد و انتظار داشت درب حویلی را برایش باز کنم. گاهی که دروازه را برایش باز می‌کردم، دم خود را به اشاره تشکری تکان می داد
‎ این راز کوچک میان ما سه‌تا بود؛ هیچ‌کس نمی‌دانست
اما دیری نپایید تا یک شب، پدر خلیل متوجه شد که دروازه حویلی نیمه‌باز است و سایه‌ای مرموزی در تاریکی به‌نظرش آمد . با نگرانی و خشم به سوی سایه تاریک رفت‌،چوبی را که در دست داشت با ضربه‌ای محکم به جانو زد.
فریادی دردناکی از گلوی جانو بیرون آمد. جانی که در گوشه‌ی خانه‌ی چوبی‌اش بود. ناله‌ی جانو را شنید ، غرش خشمگینی از اعماق وجودش برخاست. خشم و اندوه در وجودش شعله‌ور شد،
به سمت پدر خلیل جهید. می‌خواست با دندان‌های تیزش کسی را که باعث رنج معشوقه اش شده بود، تکه‌ تکه کند
اما صدایی ضعیف و پر از التماس جانو او را متوقف کرد ، چشمانش میان جانی و پدر خلیل سرگردان ماند.
سرش را پایین انداخت و تسلیم خواسته‌ی جانو شد
جانو که به روی زمین افتاده بود چشمان پر از ترس و درماندگی‌اش به پدر خلیل دوخته شده ‌بود ، انگار از او می‌پرسید: چرا دنیا این‌گونه بی‌رحم است؟
من که شاهد این صحنه بودم ،تنم می لرزید از نگاه اندوهگین جانی به جانو قلبم فشرده شد. به خوبی درد جانو را حس می‌کردم؛ احساس می‌کردم که در پشت این دیوارهای بلند، در بند تقدیری بی‌رحم گرفتار شده اند
بعد از آن شب پدر خلیل درب آهنی جدیدی نصب کرد که به‌طور خودکار قفل می‌شد.
و از آن پس، دیگر در چشمان جانو خبری از برق امید نبود ، تنها چیزی که مانده بود، سکوتی سرد، غمی بی‌انتها، و انتظار بی‌حاصل پشت دیوارهای بلند بود.
ماه‌ها گذشت تا اینکه یک صبح سرد پاییزی، از خواب برخاستم. سکوت سنگینی در کوچه بود که تنها صدای بال زدن گنجشک‌ها و صدای خروس همسایه شنیده می‌شد. دیدم که جانی در خانه‌چوبی‌اش نیست ، با عجله به پشت‌بام رفتم و از آنجا به بیرون نگاه کردم سگ ولگرد هم پشت دیوار نبود ، زیر درخت سیب هم خبری از آن‌ها نبود.
از زینه‌ها پایین آمدم. با قدم‌هایی شتاب‌زده به سمت دروازه‌ی حویلی رفتم.
دیدم رد پنجه‌های شان هنوز روی خاک زمین باقی مانده بود، گویی همین چند لحظه پیش اینجا بوده‌اند.
شاید همان لحظه که پدر خلیل برای نماز صبح به مسجد رفته بود، آن‌ها از این فرصت استفاده کرده و گریخته بودند. لحظه‌ای ایستادم، به رد پای‌‌شان خیره شدم و همان‌جا احساس کردم که دیگر هرگز باز نخواهند گشتند .
دلم برای‌شان تنگ شد، تنگِ تنگ، طوری که انگار تکه‌ای از قلبم را با خود برده بودند.
آن‌ها برای همیشه رفته بودند. نمی‌دانم به کجا، اما مطمئن‌ام که عشق‌شان آن‌ها را به جایی برده بود که هیچ دیواری میان‌شان نباشد. شاید سرنوشت راهی برای وصال‌شان پیدا کرده بود، زیر سقفی از آسمان بی‌کران و در دنیایی عاری از دیوارهای بلند، عاری از ظلم، تعصب و قید ‌شرط ، برای همیشه در آغوش همدیگر پناه برده بودند.
روزها دیگر آنها را ندیدم و سکوتی سنگین جای ناله‌های شبانه را گرفت. سال‌ها از آن ماجرا گذشته، اما هنوز، هر سال که درخت‌های سیب شکوفه می‌کند، وقتی باد از میان شاخه‌های سیب می‌گذرد، صدای ناله‌های عاشقانه‌ی جانی و جانو به گوشم می‌رسد. هر بار که نامی از عشق و عاشقی می‌شنوم، تصویر دو عاشق بی‌زبان، جانی و جانو، در ذهنم نقش می‌بندد. عشقی که فاصله‌های دور را شکست و نشان داد که حتی حیوانات نیز قلبی عاشق و عشق واقعی دارند. آن‌ها نشان دادند که عشق مرزها را نمی‌شناسد. این هدیه الهی نه تنها در دل انسان‌ها، بلکه در دل حیوانات و پرنده‌ها نیز وجود دارد و جاویدان است.
امروز شاید جانی و جانو زنده نباشند، کم ‌و بیش سی‌وپنج سال از آن زمان گذشته اما عشق افسانه‌ای آن‌ها در دل من زنده است . آن‌ها ثابت کردند که عشق، نه دیوار می‌شناسد، نه فاصله.
و این سگ وفادار درس وفاداری و مهر را به من آموخت .
این عشق نه تنها در یاد من، بلکه در ریشه‌های درخت سیب حویلی قدیمی ما جاودانه خواهد ماند.
با تقدیم سبدی از گل‌های سرخ مهر
عادله ادیم
۱۴-۲-۲۰۲۵

 

 

Donate زموږ مرسته وکړئ

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Comments are closed.