در آتشِ جنگ… نه پناه، نه راهِ گریز
![🔥]()
دوباره دود و شعلههای آتش بلند شد.
از تهران یا از اسرائیل،چه فرقی میکند؟
وقتی دود سیاه بالا میرود،پاییناش ما میسوزیم
من از سیاست چیزی نمیدانم،
اما روایت زندهی یک جنگم؛
در جنگ بزرگ شدم،
و اگر هنوز زندهام، فقط از لطف الهیست.
نوجوانیام با صدای موشک، تفنگ و شلیک گلولهها گذشت.
دختران مکتب را ،
با چشمهای خودم دیدم …
میدویدند و جیغ میزدند،
از سوز تیزاب.
فریاد میکشیدند،
تا شاید پوستشان نریزد
قلب زخمی کابل را
با پاهای خودم لمس کردم،
وقتی که در آتش جنگ میسوخت.
نه از دور…
درمیان دود و آوار
روزها نفس میکشیدم، اما زنده نبودم.
روزی کودتای شهنواز تنی
من در فروشگاه بزرگ افغان بودیم.
ناگهان در مرکز کابل دود برخاست.
صدای بمبها، غرش طیارهها در آسمان آبی کابل پیچید.
طیارهها بمباران را آغاز کردند؛
از پنجمتری دیدیم که میوهفروشهای بیچاره،
با کراچی میوههایشان یکجا به هوا رفتند .
در راکتپراکنیها، خیرخانه،
عرفان، پسر خالهام—همبازی دوران کودکیام
در برابر چشمانم تکهتکه شد…
تنها لبخندش
تا امروز، در قاب عکسی خالی
در دست لرزان مادرش ماند.
از دست جنگافروزان و وطنفروشان،
با دستان خالی، با چادری خاکآلود،
به حیات آباد پاکستان فرار کردیم.
سالها در پاکستان گذشت…
نه زخمها التیام یافت،
نه دلتنگی کمتر شد،
نه روزگار بهتر…
هر روز، بخشی از قلب ما بیشتر شکست.
دوباره به وطن برگشتیم ، با امیدی که شاید
روزی صلح مهمان خانه ما شود؛
اما هرگز نشد.
به وطنی که در آن،
تفنگ حرف میزد
و انسان،
سکوت میکرد.
عدالت خاموش بود…
قدرت، در ماشه تفنگ بود .
تفنگداران،
خود را حاکمان آسمان و زمین میدانستند.
هر که را نمیخواستند،
میکُشتند…
و بعد،
بر جنازهاش
قهقهه کنان میخندیدند .
ناچار، من با خواهر و برادرم آمدیم این سوی مرزها؛
هزاران کیلومتر دور از وطن.
جایمان عوض شد،
اما درد ما
همان دردِ بیدرمان ماند:
جنگ در وطن، سختی در غربت،
دوری از خانواده،
و گمشدن میان سیاستها…
من دیپلوم ادبیات داشتم،
واژهها را بلد بودم،شعر را میفهمیدم…
اما اینجا که رسیدم،
شدم یک زن بیزبان، بیسواد.
انگار هر چه خوانده بودم،
پشت مرز جا مانده بود.
سالهاست که اینجا ماندهام؛
یک تبعیدیِ بیگناه.
بعضی از اعضای خانواده و عزیزانم،
آوارهی ایران شدند؛
با دلهایی قوی، با غرور پنهان،
و تحمل توهین و تحقیرها…
تا شاید فرزندانشان
در صلح قد بکشند و درس بخوانند.
شاید روزی، کودکانشان
حسرت یک جفت کفش نداشته باشند.
و حالا که
ایران و اسرائیل در حال جنگاند،
در دل آسمانِ یکدیگر
بمب میریزند،
کبوتران را با گلوله عوض کردهاند
من از این جنگ چیزی نمیدانم،
نه سیاستش را بلدم،
نه نقشههای پشت پرده را…
اما یک چیز را خوب میدانم:
اگر آتش شعلهور شود،
دود سیاه و غلیظش،
همچو اندوه،
در چشم ما فرو میرود.
باز هم ما میسوزیم
ما، که نه مرزی داریم،
نه پناهی،
نه جایی دیگر برای فرار.
ما که هنوز در هیچجا ریشه نداریم،
حتی کفشی محکم برای فرار نداریم .
ما اگر زندهایم،
فقط با امید به فردای بهتر است
فردایی که جنگجویان نمیگذارند بیاید.
آنهای که جنگ را تصمیم میگیرند،
خوب میدانند که نه قهرمان میشوند، و نه پیروز؛
فقط ویرانی و بدبختی را به بار میآورند.
در جنگ، هیچکس برنده نمیشود…
فقط انسان میمیرد،
و انسانیت.
آنان در جنگ، مثل همیشه،
مادران و کودکان بیگناه را میکشند.
مادرانی که خانههایشان را جنگ ویران کرد.
امروز، در سرخط خبرها،
مادری را دیدم که فریاد میزد:
«من دیروز خانهی نو خریده بودم،
امروز خانهام در آتش جنگ سوخت… کجا بروم؟»
آنان که دکمههای جنگ را فشار میدهند،
فراموش میکنند که در برابر تفنگهایشان،
هزاران کودک بیگناه ایستادهاند…
میلیونها مادر بیصدا،
که هرگز پشت تریبون سیاست نرفتهاند.
آن مادر، نه تحلیلی از سیاست دارد،
نه جایی در میز مذاکره
فقط بغض در گلو دارند
نه پناه دارند ،نه لقمهی نانی
و نه راه گریزی
کجا پنهان شوند آن مادرِان بیچاره با کودکانشان ،
که بمب بر سرشان نریزد؟
کجا پنهان شوند که کابوس آتش و خاکستر،
فرزندش را نلرزاند؟
ایکاش سیاستمداران گوش شنوایی داشتند،
فریاد میلیونها انسان روی زمین را بشنوند …
که میگویند:
ما را دیگر
در خاکستر جنگ دفن نکنید…
نه به جنگ،
نه به بیوطنی،
نه به بیعدالتی
انسان باشید… فقط انسان بمانید؛ همین کافیست.
و من میگویم:
شما، جنگجویان خاموشِ پشت نقشهها…
یادتان نرود:
در پایانِ جنگ این دنیای فانی،
تنها دو متر خاک،
سهم قبر شما خواهد بود.
و یک تخته سنگ سرد،
با نامی «قاتل بیرحم».
سنگی که حتی باران،
بر آن نخواهد گریست…
ای کاش روزی
تمام مرزها از میان دلها پاک شود،
و ما فقط “انسان” بمانیم
نه ملیت، نه پناهنده، نه دشمن…
فقط “آدم”،
زیر یک آسمان آبی و آرام باخیل کبوتران سفید.
به امید صلح ،وارامش در تمام کشور های دنیا .
با اندوه فراوان
۱۵-۶-۲۰۲۵
دیدار من با احمد ظاهر در شبهای جشن
![]()
Comments are closed.