دیدار من با احمد ظاهر در شب‌های جشن

عادله ادیم

299
دیدار من با احمد ظاهر در شب‌های جشن🇦🇫
من در کوچه‌های قدیمی کابل، در محله‌ای عاشقان و عارفان به دنیا آمدم؛ جایی که تنها چند قدم با خرابات، قلب تپنده‌ی موسیقی افغانستان، فاصله داشت.
صدای هنرمندانی چون احمد ظاهر، ناشناس ،ساربان، سراهنگ، رحیم‌بخش از پنجره‌های چوبی هم‌چون نسیم بهاری می‌وزید. کوچه‌ی ما با بوی نان تازه و لبخند دکانداران زنده بود.
من گاهی هنرمندان محبوب را در همان کوچه‌های قدیمی می‌دیدم. یک روز جمعه، همراه مادرم راهی بازار بودیم. ازدحام مردم کوچه را پر کرده بود. کنار دکانِ کاغذپران‌فروشی، موتر تویوتای سرخ رنگی توقف کرده بود و مادرم با هیجان گفت:
«آه… احمد ظاهر آمده! احمد ظاهر »
مردم دورش حلقه زده بودند.
او به درِ موترش تکیه داده بود، با صدایی گیرا، ساده و صمیمی می‌گفت:
«قربان‌تان، تشکر!»
و بلندبلند می‌ خندید. چند نفر مشغول جابه‌جا کردن کاغذپران‌ها به داخل موترش بودند و مردم با شوق و لبخند تماشایش می‌کردند؛ گویی ستاره‌ای از آسمان به کوچه‌‌ی ما فرود آمده بود. من هم، مانند همه، از دیدنش خوش‌حال شده بودم. همان‌جا، در دل کودکانه‌ام فهمیدم که احمد ظاهر فقط یک آوازخوان نیست؛ او بخشی از زندگی ماست، بخشی از کوچه‌ی ماست.
بار دیگر هم احمد ظاهر را در شب‌های مهتابی جشن جمهوریت، در چمن حضوری دیدم. آن روزها، من هنوز کودک بودم، اما شکوه آن شب‌ها هنوز با تمام جزئیات در ذهنم روشن است. هر سال، سردار محمد داوود خان جشن جمهوریت را با عظمت برگزار می‌کرد.
در آن شب‌های گرم و پرشورِ ماه سرطان، جاده‌های شهر کابل رنگ و بوی دیگری می‌گرفت. بیرق‌های سیاه، سرخ و سبز، موجی از افتخار بر بلندی تپه‌ی مرنجان و در و دیوار شهر می‌تابیدند، از شادمانی جشن استقلال در نسیم باد می‌رقصیدند.
مردم از هر گوشه‌ی افغانستان –از هرات، بلخ، بدخشان، قندهار و لغمان– به کابل می‌آمدند؛ همه می‌خواستند سهمی در این جشن بزرگ داشته باشند. در آن شب‌های مهتابی، حس امید و آزادی در دل همه جاری بود.
از سر چهاراهی کوچه‌ی ما تا چمن حضوری، جاده‌ها و درختان غرق در نور چراغ‌ها می‌شدند و صدای خنده و شادی از هر گوشه و کناری به گوش می‌رسید. آتش‌بازی در دل شب‌ها جرقه‌های نور را بر آسمان می‌پاشید؛ گویی آسمان کابل هم دل‌باخته‌ی جشن شده باشد.
خانواده‌ها سفره‌های شام خود را روی سبزه‌های نرم و لطیف پهن می‌کردند. خوراکه‌فروشی‌ها ،انواع و اقسام خوراکی‌ها و نوشیدنی‌ها را عرضه می‌کردند. بازار خربوزه و تربوز حسابی گرم بود. پسرهای نوجوان بالون فروش با بالون‌های رنگارنگ، میان جمعیت می‌چرخیدند. صدای خنده‌ی کودکان بر روی اسبک‌های چوبی و دولی‌کگ‌ها و هیاهوی مردم، فضا را پر از شادمانی می‌کرد.
وزارت‌خانه‌ها و نهادهای فرهنگی برای این روز، کمپ‌های هنری برپا می‌کردند.
هر هنرمند برای اجرای کنسرت، کمپ مخصوص خودش را داشت، اما جمعیت انبوهی بی‌درنگ راهی کمپ احمد ظاهر می‌شدند. او ستاره‌ی بی‌همتا و بی‌رقیب آن شب‌های چراغانی کابل بود.
در آن شب‌های پرشکوه، صدای جشن از مرزها هم فراتر می‌رفت؛ داوود خان، خانم گوگوش و هنرمندان نام‌دار داخلی و خارجی را به کابل دعوت می‌کرد تا زیباییِ جشن، جهانی‌تر شود. من هم خوش‌اقبال بودم؛ چون در یکی از همان شب‌ها، احمد ظاهر را در کمپ وزارت مالیه دیدم. این جشن هفت شبانه‌روز ادامه داشت.
ما هم، مانند هزاران کابل‌نشین دیگر، هر سال در این جشن شرکت می‌کردیم. یک شب، من و صدیقه‌جان تمکین –هم‌صنفی و خواهرخواند‌ه‌ام که همسایه‌ نیز بودیم، همراه با خانواده و مهمان‌ها به چمن حضوری رفتیم.
شب، پرهیاهو بود. صدای احمد ظاهر، هماهنگ، عارف کیان، ذلاند ،خانم قمرگل، خانم ناهید
… از کمپ‌ها به آسمان بلند شده بود. بعد از صرف نان شب، خانواده‌ها زیر نور چراغ‌ها چای می‌نوشیدند، مشغول گپ زدن و منتظر آتش‌بازی بودند. من و صدیقه‌جان، بی‌صدا، دست‌به‌دست هم دادیم و آرام قدم‌زنان به‌سوی کمپ هنرمندان رفتیم.
نمی‌دانم چطور شد که به کمپ احمد ظاهر رفته بودیم، اما همین‌قدر می‌دانم صدای احمد ظاهر آن‌قدر دل‌نشین بود که انگار خودش ما را صدا می‌زد. من و صدیقه‌جان، بی‌هیچ تصمیمی و حرفی، به‌سوی کمپ او رفتیم.
چوکی‌ها پر بودند، خانواده‌ها روی بام نشسته بودند و صحن چمن پر از جوان‌ها ،گل و سبزه بود. ما، دو کودک خاموش، در گوشه‌ای ایستاده بودیم.
احمد ظاهر روی صحنه بود؛ پرشور، با لبخندی که دل می‌برد و عاشقانه می‌خواند:
• «بی‌وفایی مکن…»
• «ترا صد بار گفتم … غلامت من، همین کافی‌ست.»
• «پنداشتم همیشه گل خاطر منی…»
گاهی چشمان خود را می‌بست و موهایش را با انگشتانش بالا می‌زد. صدایش، لبخندش، حضورش… دل‌ها را تسخیر می‌کرد، و قلب هر عاشقی با او یک‌جا می‌تپید.
دختران و پسران جوان کف می‌زدند، یک‌صدا با او می‌خواندند و در چشم‌های احمد ظاهر، خوش‌حالی و امید برق می‌زد.
از همان ایام، صدای این بلبل نغمه‌سرا در قلب کوچک من نیز، مثل هزاران جوان دیگر، جا گرفت.
من و صدیقه‌جان آن‌قدر محو تماشایش بودیم که گذر زمان را فراموش کردیم. وقتی خواستیم نزد خانواده‌ها برگردیم، در ازدحام جمعیت گم شدیم. بالاخره یک زن و شوهر مهربان متوجه‌مان شدند. با نگرانی پرسیدند:
«کجا می‌روید؟»
گفتیم: «فامیل‌مان را گم کرده‌ایم.»
آن‌ها همان‌جا، نزدیک شورنخودفروش نشسته بودند. آن زوج مهربان ما را به پلیس سپردند،
و سرانجام، خوش‌بختانه، با کمک پلیس، نیمه‌های شب به آغوش خانواده بازگشتیم.
آن شب پر هیجان و پر شور و هلهله، و گم‌شدن در میان جمعیت، هیچ‌گاه از خاطرم پاک نمی‌شود.
آن شب، یاد‌آور دوستی، آزادی، اتحاد و اعتماد بود.
در دوران جوانی، صدا و ترانه‌های احمد ظاهر همدم روزهای سخت من شدند.
در غم وپریشانی ،در لحظات شکستن دل، در مهاجرت، و پس از از دست دادن مادرم، صدایش برایم پناه شده بود.
وقتی که آهنگ‌هایش را می‌شنیدم، با خود می‌گفتم: چگونه ممکن است کسی تا این اندازه، درد مرا بداند و بخواند؟
ترانه‌هایی چون «بی‌وفا یارم…» یا «بنازم قلب پاکت مادر من…» اشک‌ها را بی‌صدا از چشمانم جاری می‌ساخت.
اما هنوز، هر بار که صدایش را می‌شنوم، باران خاطره‌ها از در و دیوار دلم می‌بارد.
برای من، احمد ظاهر فقط یک آوازخوان نبود؛ او همدم لحظه‌های زندگی‌ست — در شادی، در غم، در تنهایی ام
امروز، در سفرهای دور و دراز، هرگاه تنها هستم، اما در حقیقت، تنها نیستم. احمد ظاهر با من است. آهنگ‌هایش مرا با خود می‌برند — به کوچه‌های کابل، به آغوش مادرم، به سر پل بهسود، به چمن حضوری، به زیارت مولا علی .
صدای اوست که تا منزل مقصود همراهی‌ام می‌کند.
من با صدای احمد ظاهر بزرگ شدم، زندگی کردم و هنوز هم زندگی می‌کنم
امروز، به پاس گرامی‌داشت از هنرمند بی‌نظیر
با چشمان اشک‌بار، چند لحظه سکوت می‌کنم
و با اندوه فروان می‌گویم:
روحش شاد،
صدایش در دلها مان جاویدان باد
و با دلِ جان، آرزو می‌کنم:
کاش دوباره کوچه‌های وطن ما، چون شب‌های جشن استقلال،
چراغانی گردد؛
و صدای موسیقی،
دوباره در کوچه و پس‌کوچه‌های وطن،
جاری گردد…
بیرق سیاه، سرخ و سبز ما، با غرور در جاده‌های شهر برافراشته شود،
و مردم، با اتحاد، اتفاق، و مهر و مهربانی، زندگی کنند.
کاش کودکان امروز وطن، چون کودکی من،
در نغمه‌های ساز و آواز گم شوند،
نه در تاریکی زباله‌ها، پیِ لقمه‌ی نان.
و صدها گلِ خودرویی، همچو احمد ظاهر،
در باغ‌های وطن بروید…
با تمام مهر و دلتنگی
عادله ادیم
۲۴ جوزا ۱۴۰۴

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Comments are closed.