!روز معلم، گرامی باد

عادله ادیم

120
روز معلم، گرامی باد!
به مناسبت این روز فرخنده، برگی از نوشته‌هایم ،زندگی‌نامه محجوبه هروی، بانوی فرهیخته‌ای که عمر خویش را در راه آموزش و پرورش نسل‌ها سپری کرد،به شما هموطنان علم‌پرورم تقدیم می‌نمایم.
امیددارم آموزگاران عالی‌قدر ،هرگز نگذارند چراغ علم و دانش در سرزمین‌مان خاموش گردد؛
سایه‌ی عمر استادان بزرگوار بر آسمان علم و ادب بلند باد ،همیشه تابنده و درخشنده بمانند.
پرنده‌ای در قفس؛
روایت زندگی محجوبه هروی از بادغیس تا هرات، از قفس تا پرواز
سال ۱۲۸۰ خورشیدی، در ولسوالی زیبای بادغیس، در خانه‌ای ساده اما آکنده از عطر کاغذ، دختری به دنیا آمد که نامش را «صفورا» نهادند. مادرش ماه خانم زن نجیب و با فضیلت بود پدرش، منشی ابوالقاسم خان، مردی اهل خط و قلم بود. شب‌هایی که چراغ تیلی درکلبهٔ فقیرانه‌شان روشن می‌شد، او با حوصله الفبا را به صفورای کوچک می‌آموخت؛ دستش را می‌گرفت و نشان می‌داد که قلم چگونه به روی کاغذ می‌رقصد. همین نوازش‌های ادیبانهٔ پدر، دخترک را از همان آغاز به دنیای علم و شعر کشاند
صفورا بزرگ‌تر شد. شبی که باران چک‌چک بر پنجره‌های چوبی می‌نواخت، دفترچهٔ کوچکش را برداشت و نخستین زمزمه‌های دلش را نوشت ،از همان نوجوانی، باران و صدای طبیعت، پناهی برای دل شاعرانه‌اش شد
در چهارده‌سالگی، خانواده‌اش از قلعه‌نو بادغیس به هرات کوچ کردند. صفورا قدم به شهری باستانی گذاشت؛ شهری با کوچه‌های باریک و گنبدهای فیروزه‌ای، جایی که همیشه صدای شعر و موسیقی در هوا می‌پیچید. دخترک، که اکنون نوجوانی با چشمانی کنجکاو و دفتری پر از بیت‌های پنهانی بود، نام شاعرانهٔ «محجوبه» را برای خود برگزید؛ نامی که پنجره‌ای تازه‌ی را به رویش گشود.
در فضای آن روزگاران هرات، برخی بر این باور بودند که دختران باید در سکوت بمانند
اما او دیگر آن صفورای کوچک نبود. قفل خاموشی را شکست و خواست دیوارهای سنتی را فرو بریزد تا صدایش شنیده شود. او هر روز در کوچه‌های تاریخی هرات قدم می‌زد و در انجمن‌های فرهنگی حضور می‌یافت.
روزی در یکی از این انجمن‌ها محفلی شعر برپا شد. نوبت به بانو محجوبه رسید. همهمه‌ای در تالار پیچید. محجوبه برخاست، نگاهش را به جمع دوخت، نفس عمیقی کشید و با دلی لرزان، اما کلامی استوار، برای نخستین بار شعرش را در حضور جمع خواند. حیرت مردان را برانگیخت؛ می گفتند چگونه زنی می‌تواند چنین سخن بگوید و چنین زیبا بسراید؟ اما او بی‌اعتنا به تعجب‌ها تنها لبخندی زد.
شعرهایش آرام‌آرام در میان اهل ادب جای خود را یافتند. برخی می‌گفتند: «شاعری برای زن عیب است.» محجوبه لبخند می‌زد و در دل می‌گفت: «شعر، پنجره‌ای از احساس است که هیچ دیواری نمی‌تواند آن را ببندد.» و او خاموشانه می‌نوشت:
شهر بر من تنگ شد، آهنگ صحرا می‌کنم
روی صحرا را ز اشک خویش دریا می‌کنم
در گلستانی که بر یاد رخت خوانم غزل
بلبلان را بر نوای خویش شیدا می‌کنم
نیستم زاغ و زغن تا مایل سفلی شوم
من همای اوج قدسم میل بالا می‌کنم
سرو چون قد می‌فرازد در میان بوستان
من خیال قامت آن سرو بالا می‌کنم
من که مخمور نگاه نرگس مست توام
کافرم گر التفات جام و ساغر می‌کنم
قامتت سرو و رخت گل، زلف سنبل، غنچه لب
من تماشای گل و گلشن در اینجا می‌کنم
آه، یک غم‌نامه ما را نخواندی از غرور
گر من از بهر تو صد مکتوب انشا می‌کنم
محجوبه ازدواج کرد و پا به خانهٔ شوهر گذاشت. همسرش، میرزا غلام، مردی از قریهٔ قطبي‌چاق در حومهٔ هرات بود. او خانه‌ای داشت در کنار زیارت خواجه‌نور؛ خانه‌ای با دیوارهای بلند، اتاق‌های تنگ و سکوتی سنگین که خیلی زود روح محجوبه را فرا گرفت. همسرش اگرچه در میان مردم محترم شمرده می‌شد، اما آن خانه را برای محجوبه قفسی ساخته‌ بود و دروازه‌های علم و فرهنگ را به رویش بست.
دیگر صدای محافل ادبی به گوشش نمی‌رسید. محجوبه روزها در چاردیواری خانه می‌نشست و شب‌ها، در خلوت و پنهانی، دفتر شعرش را می‌گشود. اشک در چشمانش حلقه می‌زد، قلم در دستانش می‌لرزید و فریادهای خاموشش را با اشک می‌نوشت:
شکایت از زمانه
گلی بودم به طرف جويباران
شگفته همچولاله دربهاران
فراغت داشتم ازخلق عالم
اگرچه عندليبم شد هزاران
گهی مشغول درس و علم خواندن
گهی درصحبت آموزگاران
گهی بادختران سرو قامت
نشسته شاد دل از روزگاران
ازآن غافل كه ايام ستمگر
مرا مهجور گرداند ز ياران
نبيند هيچ كافر در جهنم
كه من ديدم زدست ديوساران
كنون “محجوبه” از جور زمانه
زديده اشك می‌بارد چو باران
با وجود همهٔ تنگناها، محجوبه خاموش ننشست. اشعارش پنهانی دست‌به‌دست می‌گشت. سال‌ها گذشت و دفتر شعرش به باغی از گل‌های رنگارنگ بدل شد. بیت‌هایش چون پرنده‌ای از دیوارها پر کشیدند و در ذهن و دل علاقمندان شعر نشستند.
در اوایل دههٔ چهل خورشیدی، سروده‌های او به کابل رسید. نامه‌ای برایش آمد؛ دعوتی برای حضور در پایتخت. محجوبه که عمری در قفس زیسته بود، این بار مجال یافت تا هوای تازه‌ای را تنفس کند. در کابل، مهمان محفل‌های ادبی شد که زنان و مردان اهل قلم در آن جمع می‌شدند. برای نخستین بار، صدایش در تالارهای رسمی بزرگ پیچید. شنوندگان گفتند: «این زن از دل هرات آمده، اما صدایش صدای همهٔ زنان افغانستان است.
بعدها اشعارش به دست بانو مخفی بدخشی نیز رسید. میان این دو شاعر، یکی از بدخشان و دیگری از هرات، پلی از درد مشترک و راز و نیازهای شاعرانه برپا شد؛ دو پرنده در دو قفس جداگانه، اما هر دو در رؤیای پرواز. میان محجوبه و مخفی پلی از کلام ساخته شد؛ استوار چون پل مالان بر هریرود، ماندگار گشت.
آن سفر کوتاه به کابل چراغی در دل محجوبه روشن کرد. او دانست که شعرش دیگر زمزمه‌ای در گوشهٔ هرات نیست، بلکه طنین صدایش در سراسر افغانستان می‌پیچید.
محجوبه پیش از آن‌که شاعر باشد، آموزگاری توانا و دلسوز بود ،به مکتب دختران آموزش می‌داد. او که خود آموزگار و شاعر نغمه‌سرا بود، به خوبی می‌دانست: «شعر پنجرهٔ پرواز است، اما آموزش بال‌هایی است که به دختران می‌آموزد چگونه به آسمان خوشبختی پرواز کنند.»
سال ۱۳۴۵ خورشیدی، هنگامی که هرات در بادهای پاییزی فرو رفته بود و برگ‌های زرد، همچون روزهای زندگی محجوبه، یکی پس از دیگری فرو می‌افتادند، او چشم از جهان فروبست. دو سال پس از وفاتش، محترم محمد علم غواص دیوانش را گردآوری و چاپ کرد تا فریاد خاموش او برای همیشه طنین‌انداز شود. گفته‌اند شمار ابیاتش به پنج هزار می‌رسید.
همچنان برخی از مؤسسات و چند مکتب در افغانستان به نام او نام‌گذاری شده‌اند
محجوبه هروی در قفس زیست و زیر خاک دفن شد ، اما اشعارش در آسمان جاودانه ماند. امروز هرگاه نسیمی از گنبدهای فیروزه‌ای هرات می‌گذرد، گویی زمزمه‌اش را می‌شنویم:
«من زنی بودم در قفس، اما شعرم پرنده‌ای شد که تا ابد پرواز خواهد کرد.»
روحش شاد و یادش گرامی باد.
درود بر روح پاک محجوبه هیروی
و درود بر آنان که با دستان خویش، بذر دانایی را در دل خاک وطن می‌کارند.
روز معلم، حجسته باد

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

DNB Bank AC # 0530 2294668 :د دعوت بانکي پته 
 NO15 0530 2294 668: له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب
Vipps: #557320 : د ویپس شمېره 

  Donate Here

د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه

د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :

Support Dawat Media Center

If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320

Comments are closed.