دخترفروشِ؛ رسمِ قدیمیای ماست. به واسطهای همین رسم من را نیز فرختند. آنلحظهای که داشتم به فروش میرسیدم. حسِمالِ را داشتم که میتوانست هرچی باشد، بجز انسان. مالِکه ایستادهاش کردهاند و میخواهند نابودش کنند.
نمیدانم این زندگی نکبت از من چی میخواست؟ شاید میخواست آخرش فروخته شوم، و آرزوهایم را فراموش کنم. نمیدانستم زندگی ازمن چی میخواست، فقط میدانستم که من از زندگی بهجزی رهایی دیگر چیزی نمیخواستم.
از روزیکه پدرم مرا ترک کرد، اصلا یادم نیست؛ میگویند ششماهه بودهام. و کاکایم او را از خانه بیرون کردهست. هرچند بعد از آنهم کاکایم مرا بزرگ کردهست. ولی هشتساله که شدم. دیگر برایم رویخوش نشان نمیدادند. سحرگاهی یکروز خانمِکاکایم با غضب بهکاکایم گفت: فراموش کردی؟ برادرت چیظلمها که درحق ما نکرد. حالا وقتش رسیده. باید انتقامش ره بگیری انتقامش ره از ایدختر بگیر، اگر مردی باشی آنظلم هاره بی جواب نمیمانی. راستی خودت میفامی که چیکار کنی! ده خانه نه نان نمانده نه روغن.
کاکایم میپرسید: چیقسم کنم زن، مگر میشه؟
خانم کاکایم همانگونه غضبوار جواب داد: بفروشش، در بینِمردان قریه ببر و بفروش. با پیسهایکه از فروش ایختر به دست ما میآیه یکعمر زندگیای ما آرام میشه.
شنیدنِ اینحرفها، هولناک بود. وحشتزدهام کردهبود. دستم را بهرویم گرفتم و گریه کردم. مانند یکطفل. آخر یکطفل بودم. ترسیده بودم. مردانِقریه! فروش! پیسه!
کاکایم نیز؛ تا نامِپول را شنید، حتیخودش را فراموش کرد. چی برسد به من! به منکه بجز یک نانخوری اضافه چیزی نبودم. آمد. از دستم گرفت و بهسوی کوچه مرا کشانید. رفتیم و رفتیم، در راه فقط گریهمیکردم. و کاکایم هی بهشدت مرا میکشید بهسوی بازار. در بازار؛ انواع صداها و هیاهو را میشنیدم. برای چند لحظهای در میان صداها گم شدم و آرام گرفتم.
یکی از کمرم گرفت و مرا در بلندیای گذاشت. وقتی رویم را برگرداندم کاکایم بود. تا در بلندی گذاشتم، شروع کرد به لیلام کردنم. به شوقِ پول، آنقدر ماهرانه مرا لیلام میکرد که گویا سالهاست تجریهای آدم فروشی کرد. لحظهای نگذشته بود. دورادورم را مرد گرفت. همه بهسویم نگاه میکردند و زیرِ لب میخندیدند. یکی از آنسو صدا زد: بهبه عجب مالیست!
آندیگری گفت: از خودم است خودم میخرمش.
هر کسِ مبلغِ را صدا میزد. و کاکایم منتظری قیمتی بلندتر بود.
و با خودم فکر میکردم، انسانها چیقدر متفاوت فروخته میشود. مانندی منکه فروخته میشدم. دستم را برویم گرفتم تا نبینم با من چیکنند. که ناگهان، صدای مردی را شنیدم که میخواست مرا بخرد، و به قیمتِبالای هم خرید. من دیگر فروخته شده بودم. از آن پیره مرد میترسیدم. مگر میشود بعد از این با او زندگی کنم. نه نمیشود. زندگی برایم کابوس شد. طفل بودم، عقلم قد نمیداد به این فروختهشدن و این زندگی کردن. نزدیکام که آمد، فریاد کشیدم و گفتم: مرا کار نگیر لطفا به من دست نزن، من نمیخواهم با تو بروم.
آهسته گفت؛ آرام باش عزیزم! دختری نازنینم، دخترم من پدرت هستم، خریدمت تا دوباره دختری خودم شوی!
د دعوت رسنیز مرکز ملاتړ وکړئ
له موږ سره د مرستې همدا وخت دی. هره مرسته، که لږه وي یا ډیره، زموږ رسنیز کارونه او هڅې پیاوړی کوي، زموږ راتلونکی ساتي او زموږ د لا ښه خدمت زمینه برابروي. د دعوت رسنیز مرکز سره د لږ تر لږه $/10 ډالر یا په ډیرې مرستې کولو ملاتړ وکړئ. دا ستاسو یوازې یوه دقیقه وخت نیسي. او هم کولی شئ هره میاشت له موږ سره منظمه مرسته وکړئ. مننه
د دعوت بانکي پتهDNB Bank AC # 0530 2294668 :
له ناروې بهر د نړیوالو تادیاتو حساب: NO15 0530 2294 668
د ویپس شمېره Vipps: #557320 :
Support Dawat Media Center
If there were ever a time to join us, it is now. Every contribution, however big or small, powers our journalism and sustains our future. Support the Dawat Media Center from as little as $/€10 – it only takes a minute. If you can, please consider supporting us with a regular amount each month. Thank you
DNB Bank AC # 0530 2294668
Account for international payments: NO15 0530 2294 668
Vipps: #557320
Comments are closed.