Browsing Tag

مجتبی یعقوبی

»عنوان داستان: «کودکی که در دل شب ستاره ساخت

»عنوان داستان : «کودکی که در دل شب ستاره ساخت  در روستایی کوچک و ساکت، کودکی زندگی می‌کرد که همیشه بیشتر از سنش فکر می‌کرد، بیشتر از توانش احساس می‌کرد و بیشتر از مردم اطرافش رؤیا داشت. همین باعث شده بود که همیشه کمی تنها دیده شود. شب‌ها…

عنوان داستان: مسیر سخت، قلب قوی

در گوشه‌ای از یک دهکده‌ی کوچک، پسری زندگی می‌کرد که هر روز با پای برهنه از کوه بالا می‌رفت تا به تنها مدرسه‌ی منطقه برسد. مردم دهکده می‌گفتند: «این راه سخت است، ولش کن!» اما او می‌خندید و می‌گفت: «تا وقتی توان دارم، باید بروم.» یک روز،…

عنوان داستان: پشت هر لبخند، دردی پنهان است

روزی روزگاری، پسرکی کوچک هر روز به دیدن یک درخت بزرگ سیب می‌رفت. از تنه‌اش بالا می‌رفت، شاخه‌هایش را می‌گرفت، سیب‌هایش را می‌خورد و زیر سایه‌اش می‌خوابید. درخت، پسرک را دوست داشت. سال‌ها گذشت. پسرک بزرگ شد و دیگر کمتر به دیدن درخت می‌آمد.…

عنوان داستان: خانه‌ای در دل رویا

شب تاریک بود و باد سرد پاییزی در کوچه‌های شهر می‌وزید. مردی تنها، با کتی کهنه و دست‌ هایی لرزان، روی نیمکتی نشسته بود. چشمانش به نور چراغ‌های خیابان دوخته شده بود، اما ذهنش جای دیگری بود. زندگی‌اش پر از شکست بود. هر کسب‌ وکاری که راه…

عنوان داستان: نیکی کن، اما منت مگذار

عنوان داستان:« نیکی کن، اما منت مگذار » در یکی از روستاهای قدیم، مردی بود که همیشه به نیازمندان کمک می‌کرد، اما هر بار که دستی را می‌گرفت، طوری رفتار می‌کرد که انگار صاحب زندگی آن فرد شده است. او همیشه می‌گفت: "اگر من نبودم، تو حالا در این…

غرور، مانع اصلی در مسیر انسانیت

روزی جوانی در روستایی فقیر زندگی می‌کرد. او که از خانواده‌ای زحمت‌کش بود، تصمیم گرفت برای زندگی بهتر به شهر برود. جوان سخت تلاش کرد، روزها در کارگاه نجاری کار می‌کرد و شب‌ها درس می‌خواند. سال‌ها گذشت و او موفق شد به یک تاجر بزرگ تبدیل شود،…

در جستجوی گرما، قلبی که در تاریکی ماند

شب زمستانی بود، و باد سردی در کوچه‌های خالی شهر می‌وزید. در گوشه‌ای از خیابان، دختری با چهره‌ای خسته و لباس‌هایی نازک نشسته بود. چشمانش به دوردست خیره مانده بود و در میان لب‌های خشکیده‌اش زمزمه‌ای شنیده می‌شد: "خدایا، فقط کمی گرما..." او…

“حرکتی کوچک، تغییری بزرگ”

در سرزمینی که سایه‌ای سنگین بر آن افتاده بود، مردم با ناامیدی و دشواری‌های زندگی دست‌وپنجه نرم می‌کردند. تاریکی نه فقط در خیابان‌ها، بلکه در دل‌های آنان نیز نفوذ کرده بود. همه فکر می‌کردند هیچ راهی برای روشنایی وجود ندارد و تلاش بی‌فایده…

سفر عشق: از بطن تا بزرگی

مادر، کلمه‌ای کوچک ولی معنای بزرگی را در خود جای داده است؛ قصه‌ای که هر بار گفته می‌شود، دل را می‌لرزاند. مادری که از لحظه‌ای که خبر وجود کودکش را می‌شنود، جهانش دگرگون می‌شود. در دلش عشقی بی‌پایان شعله‌ور می‌گردد و از آن لحظه به بعد،…

چرا خدا بعضی وقت‌ها سکوت می‌کند؟

روزی شخصی با قلبی پر از درد و سوال رو به آسمان کرد و از الله پرسید: "چرا وقتی دعا می‌کنم، تو بعضی وقت‌ها سکوت می‌کنی؟ چرا پاسخی نمی‌دهی؟" او فکر می‌کرد شاید الله از او روی برگردانده یا شاید او لایق پاسخ نیست. با این حال، همچنان به دعاهایش…