ملاقات من با زمستان در باغچهٔ همسایه

صبح سردی بود، حدود ساعت هفت، که هنوز آسمان کاملاً روشن نشده بود. صدای بی‌قراری پرنده‌ها سکوت زمین و آسمان را برهم زده بود. هر لحظه صدای‌شان بلندتر می‌شد؛ انگار برای پیدا کردن غذا با همدیگر نجوا می‌کردند. حس کردم گرسنه‌اند. دلم طاقت نیاورد، آرامم نگرفت. از جایم بلند شدم، چند تکه نان و مقداری … Continue reading ملاقات من با زمستان در باغچهٔ همسایه