عنوان داستان: خانهای در دل رویا
شب تاریک بود و باد سرد پاییزی در کوچههای شهر میوزید. مردی تنها، با کتی کهنه و دست هایی لرزان، روی نیمکتی نشسته بود. چشمانش به نور چراغهای خیابان دوخته شده بود، اما ذهنش جای دیگری بود. زندگیاش پر از شکست بود. هر کسب وکاری که راه انداخته بود، زمین خورده بود. هر امیدی که … Continue reading عنوان داستان: خانهای در دل رویا
Copy and paste this URL into your WordPress site to embed
Copy and paste this code into your site to embed