در جستجوی گرما، قلبی که در تاریکی ماند

شب زمستانی بود، و باد سردی در کوچه‌های خالی شهر می‌وزید. در گوشه‌ای از خیابان، دختری با چهره‌ای خسته و لباس‌هایی نازک نشسته بود. چشمانش به دوردست خیره مانده بود و در میان لب‌های خشکیده‌اش زمزمه‌ای شنیده می‌شد: “خدایا، فقط کمی گرما…” او تنها بود؛ نه خانه‌ای داشت و نه کسی که منتظرش باشد. هر … Continue reading در جستجوی گرما، قلبی که در تاریکی ماند